حکایت بهشت و جهنم
روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت " خداوندا ! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی است . " هر یک از خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد . مرد نگاهی به داخل انداخت . درست در وسط اتاق ، یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن ، یک ظرف خورش بود . غذا ، آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد . افرادی که دور میز نشسته بودند ،
بسیار لاغر و مریض حال و به نظر ، قحطی زده می آمدند . آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که به بالای بازویشان وصل شده بود وهر یک از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرد و قاشق خود را پر کند ، اما از آن جایی که این دسته ها از بازویشان بلند تر بود .نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت : " توجهنم را دیدی ، حال نوبت بهشت است . " آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد . آنجا هم دقیقاً مثل اتاق قبلی بود یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز . آنها مانند اتاق قبل ، همان قاشق های دسته بلند را داشتند ، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده ، می گفتند و می خندیدند . مرد روحانی گفت : " خداوندا نمی فهمم . " خداوند پاسخ داد : " ساده است ، فقط احتیاج به یک مهارت دارد . می بینی ؟ این ها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند . در حالی که آدم های طمعکار اتاق قبل ، تنها به خودشان فکر می کنند . " هنگامی که حضرت موسی (ع) فوت می کرد ، به شما می اندیشید . هنگامی که حضرت عیسی (ع) مصلوب می شد به شما فکر می کرد . هنگامی که حضرت محمد (ص) وفات می یافت نیز به شما می اندیشید . گواه این امر ، کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده ا ند . این کلمات ازاعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید ، به همنوع خود مهربانی نمایید و همسایه خود را دوست بدارید ، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا ( ملکوت الهی ) نخواهد شد .
نتیجه:
1- آموختن مهارت
2- یادگیری و آموزش
3- کمک به همدیگر
4- تنها بفکرخود نبودن
5- به آیندگان اندیشدن
6- یادآوری
7- دوست داشتن همنوع
8- مهربان بودن
9- همه باهم به بهشت رفتن